گل پسر کوچیکه اویزان بابا میره مغازه اش
روبروی مغازه اونور میدان دو وجبی قهوه خانه ایست که چایی سرو میکنه با قلیان و تاس بازی و کلی مرد پیر و گاهی جوان بیکار که از صبح تا ظهر و بعد ناهار تا شام و بعد شام تا وقتی زناشون با لنگه دمپایی نیاد دنبالشون ، اونجا ولو هستند
گل پسر کوچیکه میره اونور خط مرکزی میدان پسر قهوه خانه چی بسته پفکی رو که میخورده میده به گل پسر کوچیکه و اونم با شادی و شعف همراه غنیمتش برمیگرده اینور میدان
بابا: اینو از کجا اوردی؟
گل پسر کوچیکه: نی نی داد
بابا اسکناسی میزاره کف دستش و میگه ببر پفک نی نی رو پس بده بعد برو پولو بده به عموحسین بقال بغل دستی بهت پفک بده
گل پسر کوچیکه میره اونور میدان و دستش رو با اسکناس طرف قهوه خانه چی دراز میکنه
قهوه خانه چی فکر میکنه گل پسر کوچیکه چایی میخواد براش چایی میریزه و اونو رو نیمکت کنار مردان فوق الذکر مینشاند
گل پسر کوچیکه که خود را در محاصره غولان ریش و سبیلدار میبینه با صدای بلند داد میزنه : بااااااباااا
بابا که لبهای لرزان گل پسر کوچیکه رو مبیبینه قصد نجاتش رو میکنه که مردان غیور قهوه خانه داد میزنن : نیا ما چاییشو بهش میدیم
و چایی رو با نعلبکی سرد کرده بخورد گل پسر کوچیکه میدن سپس اسکناسشو کف دستش گذاشته روانه وجب دیگر میدان میکنند
و اینچنین پای گل پسر کوچیکه در پایان دو سالگی به بساط دود و دم قهوه خانه باز میشود.
امروز داشتم به اش و به اون قهوه خونه فکر میکردم
یادته گفتم بریم وانت اینا دارن مارو با چشماشون میخورن همونجاست
اقااااا من داماد دود و دمی نمی خوام هاااا گفته باشم
امان از همسایه مغازه ناباب