نیمه های پیدا شده من

نیمه های پیدا شده من

حکایت من و گل پسرانم
نیمه های پیدا شده من

نیمه های پیدا شده من

حکایت من و گل پسرانم

اوج محبت پدرانه

اوایل تا غافل میشدم میدیدم بابا گل پسر کوچیکه رو مثل بقچه زده زیر بغلش کشون کشون داره میبرتش حموم

نن جوون:  کجا داری می بریش باز؟

بابا  : گرمشه بچه ، دارم می برمش حموم کیف کنه "بابا خودش عاشق اب و اب بازیه"

نن جوون : این بچه اب می ره اخرش ، هرچی من بزرگش میکنم تو داری ابش میکنی مگه نشنیدی میگن اگر میخوای لاغر بشی هر روز دوش بگیر

بابا : طوریش نمی شه ببین چه کیفی می کنه

گل پسر کوچیکه :  

نن جوون:  

بابا : 

اخرش همسایه به دادم رسید: هر روز نبرش حموم بزرگ نمیشه

نتیجه : هر دو روز یکبار بابا بقچه به بغل میره حموم. 

بردار خونی ؟ فرزند رضائی ؟

گل پسر حس مالکیت و سرپرستی عمیقی به داداش کوچیکه داره 
سعی میکنه با نن جوون در امور بچه داری رقابت کنه 

گاهی بلوزشو می زنه بالا به گل پسر کوچیکه میگه : بیا ممه بخور 
گل پسر : نن جوون لیوانمو پر چایی کن

منظورش از لیوان ماگ گنده اش هست که گنجایشش بیشتر از قوری چاییه 

نن جوون: می ترکی بچه چطور میخوریش؟ 

گل پسر : مگه خودت نمی گی باید چایی بخورم شیرم زیاد بشه ، منم می خوام شیرم زیاد بشه 

نن جوون : تو که ممه نداری بچه 

گل پسر در حال نشون دادن دو نقطه قهوه ای رو سینه اش : هان پس اینا چیه؟ شیرم زیاد بشه بزرگ میشن   به داداشم شیر میدم

از بس بغلش کرده راه برده ، گل پسر کوچیکه تا اونو می بینه لبخند می زنه صدا در میاره و دستهاشو براش باز می کنه یعنی بغلم کن 

وقتی محبتشونو بهمدیگه می بینم غرق در شادی و رضایت میشم 
ارزو میکنم تا آخر زندگیشون اینطوری باشند


مارگزیده

بالاخره بعد از 47 روز برای اولین بار گل پسر کوچیکه رو زدیم زیر بغل رفتیم دیدن مادربزرگها

جوجه های گل پسرو که دادیم مادربزرگ نگه داره دیدیم که بزرگ شدند ولی تیپ خاصی دارند  که هر چه نگاهشون می کنم بنظرم کمی غیرعادی میان 

نن جوون: جوجه ها رو خوب بزرگ کردی ها؟

مادربزرگ : اگر نمی رفتند تو گلدونهام بزرگتر از اینها بودند

نن جوون : چطور؟ 

مادربزرگ : مگه نمی بینی بال ندارن گرفتم بالهاشونو قیچی کردم  

نگاه دوباره که می کنم متوجه شکل عجیب جوجه ها میشم مرغهای گنده مادربزرگ هم همین شکلیند باسن گنده با بالهای بسیار کوچیک

گل پسر :  گفتم جوجه هامو نده بهش دیدی چیکارشون کرده

گل پسر کوچیکه بغل مادربزرگه و مادربزرگ داره باهاش حرف می زنه

گل پسر : داداشمو دادی مال مادربزرگ بشه؟

نن جوون: اره دیگه خسته شدم تو هم که نگهش نمی داری

گل پسر : ای وای جوجه هامو دادی بالهاشونو برید داداشو میدی بهش ، دستهاشو میبره

مادربزرگ : 

نن جوون: 

گل پسر : 

گل پسر کوچیکه :  

داستان پیدایش گل پسر دومی 21

اخر ماجرا 

حالت گیج و منگی داشتم اصلا متوجه نشدم کی بچه رو اوردند تو تخت کنار من گذاشتند 

مدام ریست می شدم و پسرم یکریز جیغ می زد با بیحالی قربان صدقه اش می رفتم و باهاش حرف می زدم 

گاهی خوابم می برد یک لحظه بعد بیدار می شدم دهنم خشک خشک بود و بزور صداش می کردم 

دکتر گفت:چیزی می گه؟

اقای دستیار که نمی دیدمش ولی صداش کنارم بود گفت:نه داره با بچه اش حرف می زنه حواسم بهش هست

تا اینکه یکی گفت تموم شد

پرستاری که منو خندونده بود اومد بالای سرم گفت:خوبی؟

لبامو که از خشکی بهم چسبیده بود بزور باز کردم و گفتم:میشه بهم اب بدی؟

گفت:نمیشه تازه عمل کردی

با التماس گفتم : فقط یک قطره

گفت:باشه صبر کنم برات اب مقطر بیارم

رفت و از این اب مقطرها که با امپول قاطی می کنند اورد و یک قطره چکوند تو دهنم 

با زبونم دهنمو خیس کردم و گفتم ممنون بسه که پرستاره دو قطره دیگه پشت سر هم چکوند و قطرات رفت تو حلقم

خواستم قورتشون بدم دیدم حسی تو گلوم نیست نمی تونم داشتم خفه می شدم و کسی متوجه نبود سرفه هم نمی تونستم بکنم انگار ته استخر افتاده بودم داشتم خفه می شدم و به این فکر می کردم اگر از بی نفسی بمیرم ابروم میره که با دو قطره اب خفه شد.

دستهام رو تکون دادم اقای دستیار متوجه شد پرسی:چی شده

گفتم رفت تو گلوم دارم خفه میشم

گفت قورتش بده

گفتم نمی تونم

گفت تفش کن

گفتم نمی تونم دست خودم نیست

پارچه اورد و سرم کج کرد و اب دهنمو کمی خشک کرد تا تونستم نفس بکشم و بیچاره پرستاره رو کلی دعوا کردند 

باز خاموش شدم فقط با حس خفگی بیدار می شدم اقاهه داد می زد نفس بکش نفس می کشیدم و با خجالت می گفتم یادم رفت نفس بکشم

می گفت : عیب نداره اروم نفس بکش 

چندین بار با صدای اون بیدار شدم که داد می زد نفس بکش نفس بکش 

و من شروع به نفس کشیدن می کردم 

و همش مال دیر خوابیدن بود که داروی بی حسی رو قسمتهای بالاتنه اثر گذاشته بود و هنوز نفسم بخاطر قطرات اب خرخر می کرد

تا اینکه همراهامو صدا زدند و تو اخرین صحنه ای که بیدار شدم تو اتاق رو تخت گذاشتنم

و به خواهرم گفتند تا 12 شب هیچی نخوره و زیر سرش بالش نذار 

خواهرم گفت چرا اینطور نفس می کشی ؟گفتم اب تو گلوم گیر کرده گفت : خب قورتش بده

گفتم نمی تونم بی حس شده گلوم

یکی از نظافتچی های سر و زبون دار اومد ملافه ها و زیرمو عوض کرد و شیاف مسکن گذاشت و مدام شوخی میکرد و باهامون حرف می زد بعد من 3 تا مریض دیگه اوردند تو اتاق بهمون مدام سر می زد و ملافه هامونو عوض می کرد وقتی بی حسی رفع شد درد شدیدی تو شکمم پیچید طوریکه انگشتای پاهامو از درد باز و بسته می کردم چندین ساعت همینطور بود تا اینکه ساعت 7 تونستم اب دهنمو قورت بدم و خیلی خوشحال بودم

تا ساعت 12 دردهام کمی بهتر شد اومدند سوند رو برداشتند و دستور مایعات دادند و خانم نظافتچی اومد تا منو از تخت بیاره پایین اولین بار راه برم که کابوس تمام سزارینی هاست

با مشقت بسیار و با کمک خواهر و خانمه نیم خیز شدم نشستم اونا مدام اصرار و تشویق من مدام انکار وتنبیه که داره شکمم پاره میشه هر طوری بود سرپام کردند ولی کمرم دولا مونده بود و درد شکمم نمی گذاشت راست بشم

کمی ایستادم و بزور راست کردم خودم خانمه بازومو انداخت دور گردنش و گفت: بهم تکیه بده بیا پایین از زیر پایی و پرسید:چرا موهاتو پسرونه زدی؟

کمی جرات بخرج دادم و اومدم پایین ترسش از دردش بیشتر بود چند قدم راه رفتم برم گردوند به تختم اروم نشستم و پاهامو کشیدم بالا و این مرحله جانفرسا هم تموم شد.

مریض روبرویی که بچه سومش بود و خواهر حامله و پرچونه ای همراهش بود و بعد من از اتاق عمل اومده بود ،با حسرت گفت:خوش بحالت راحت شدی ما موندیم

دستور شروع مایعات و سوپ دادند تا وقتی روده هام کار کنه و تا کار نمی کرد غذای جامد ممنوع بود و از مرخصی خبری نبود مرخصی پس فردا بود که 48 ساعت تمام میشد.

بنده هم که تشنه و گرسنه بودم حسابی از خجالت نگاههای حسرت بار مریض پرچونه در اومدم اساسی البته با اینکه سیر نشده بودم نصف سوپی رو که بابا از قبل خریده بود براش نگه داشتیم چون نصف شب بود و کسی نبود بره بخره و اون ساعت هیچ رستورانی غذا پیدا نمی شد و تعجب کردیم از اینکه مردهاشون بفکرشون نبودند حداقل خواهر حامله که باید غذا می خورد خودشون هم زنگ نزدند به شوهراشون که غذا یا چایی بیارند خواهرم خسته شد از بس به بابا گفت اب جوش بخره بیاره بالا و خواهر حامله اومد فلاسک رو خالی کرد چون تازه از عمل اومده بودیم از بیمارستان بهمون شام ندادند

خانم نظافتچی که پسرخاله شده بود پرسید:بنظرتون من چند سالمه؟

مریض پرچونه بلافاصله گفت:50 

قیافه خانمه رفت تو هم

من گفتم:40 

خانمه با ناراحتی گفت: 37 و مریض پرچونه و خواهر پرچونه ترش اصرار داشتند نه پیرتر نشون میدی

تا اینکه خانمه گذاشت رفت ودلخوری تو چهره اش پیدا بود

دوتا خواهر داشتند به ناراحتی اش می خندیدند بهشون گفتم: صبر کنید تلافی 50 سال رو سرتون در میاره حالا

با وجود همه منگی و حالت خواب الودگیم ، خواهران پرچونه از بس با داد و هوار حرافی می کردند نذاشتند بخوابم

صبح شد خانمه نیومد و ملافه های مریض پرچونه از عصر کثیف بود پرستار اومد پرسید:راه رفتید

من با پیروزی گفتم اره

مریض پرچونه که منتظر بود خانمه بیاد راهش ببره گفت: نه پرستار گفت خودت پاشو راه برو

با اخ و اوخ و کمک خواهرش اومد پایین گفت: راست می گفتی اینم عوض 50 سال

صبح که شد صبحانه اوردند و پرسیدند:روده هاتون کار کرده؟ یکی از مریضا که زایمان طبیعی داشت صبحانه گرفت به بقیه ندادند 

منم بخاطر اینکه سروقت مرخصم کنند تا تونستم تو راهرو قدم زدم تا بلکه فرجی بشه 

گل پسر هم بیدار شده بود و گرسنه هرچه مک زد شیری نداشتم که بیاد بنای گریه رو گذاشت دوباره و قرمز وکبود شد

به خواهرم گفت اب قند درست کن بده بخوره ابرومون رفت بچه های همه سفیدند مال ما انگار از تنور در اومده 

خواهرم دور از چشم خیل پرستارا و دکترها و کاراموزها شیشه اب قند درست کرد داد سیر خورد و خوابید وقتی می اومدند بهمون سر بزنند می گذاشت زیر پتوی گل پسر استتار می کرد

ناهار اوردند باز سوال کردند اینبار مریض طبیعی ناهار گرفت ما به بابا گفتیم برو سوپ برای من و ناهار برای خواهرم بخره ولی اینبار به خواهرم گفتم : اینا پرروئن بهشون غذا نده بی کس نیستند که ، از وقتی اومدند بجای اینکه شوهراشون براشون اب و غذا بیارند تلنبار شدند رو ما   

ساعت 15 دقیقه به 3 مانده بود گفتم پاشید بریم دستشویی اگر بیان ملاقات تا 1 ساعت نمی تونیم تکون بخوریم می ترکیم " موقع پایین اومدن از تخت لباسهامون می رفت بالا ناکجاابادهامون میوفتاد بیرون 

وقت ملاقات  شد و همه مریضها ادماشون اومدند ملاقاتشون فقط منو خواهرم موندیم 

اخر سر گفتم بیا زنگ بزنیم لااقل بابا بیاد الان میگن اینا چقدر بدبختند

خواهرم گفت: حتما تو ماشین خوابش برده

زنگ زدم: میشه بیای بالا ملاقاتمون همه مریضا کس و کاراشون اومدند ابرومون رفت ما 

بیچاره هولکی گفت: الان میام خوابم برده بود خوب شد زنگ زدی

کمی بعد برادرم و خانمش ودخترش اومدند

عصر شد و مریض پرچونه مشکل روده اش حل شد و شامو گرفت و از خجالت نگاههای مایوس من در اومد حسابی

هر بار پرستار برای تزریق می اومد می پرسید و جواب من منفی بود و از ترس اینکه فردا مرخص نشم مدام تو راهرو قدم می زدم و مایعات می خوردم و از پرستار می پرسیدم : اگر کار نکنند چی میشه؟و اون میگفت مایعات بخور درست میشه

تا شب گل پسر مک خالی می زد و پشت سرش اب قند می خورد و می خوابید و وقتی دلپیچه داشت سیاه و کبود می شد از گریه و هر چه می گفتیم این خیلی گریه می کنه وقعی نمی نهادند

شب که شد و خلایق در خواب گل پسر بیدار شد از درد شکم و تا خود صبح ضجه زد منو خواهرم به نوبت تکونش می دادیم ولی یک لحظه اروم نمی گرفت

یک بخش بود و صدای گل پسر ، نوزادای دیگه با صدای گریه اون بیدار می شدند و مادرها مجبور می شدند بلند بشن ساکتشون کنند

خواهرم از خجالت گل پسرو برد بیرون تو راهرو گردوند تا اروم بشه ولی اثری نداشت 

بهش گفتم برو از کشیک نوزادان بپرس رفت اومد گفت:یکی قبل من اومد گفت بچم خیلی گریه می کنه جوابشو دادند بچه است دیگه گریه می کنه ما چکار کنیم منم خجالت کشیدم بگم

گریه های بچه از یک طرف و ترس چسبندگی روده هام از طرف دیگه و فکر گل پسر اولی که دو شبه مثل بچه یتیمها بدون پدر و مادر مونده و اینکه اگر فردا روده هام کار نکنند مرخص نمی شم و پسرم تنها دور از ما حس بی پناهی داره اشکمو در اورد

بچه رو که از گریه سیاه شده بود گذاشتم رو تخت و به خواهرم گفتم: ولش کن این می میره

خواهرم که دیگه چشماش باز نمی شد بچه رو برداشت راه رفت و رفت تا دمدمای صبح بچه از خستگی خوابش برد.

قبل از اوردن صبحانه بود که موفق شدم و از خوشحالی به پرستاری که مدام می پرسید خبر دادم که موفق شدم و اون صبح صبحانه دادند بهم و نون و پنیری که خوردم خوشمزه ترین غذای زندگیم بود و  شیشه اب قند گل پسر هم کلا رو میز و در معرض دید عموم بود 

تا ناهار مریض پرچونه و طبیعیه مرخص شدند و ما منتظر جواب ازمایش زردی گل پسر بودیم که گفتند جزئیه چند روز بعد ببرید دوباره ازمایش کنند ساعت 3 درست قبل از اینکه ملاقات کنندگان مریض جدید بیان داخل ، بابا وسایلمون رو برد تو ماشین و از اتاق خارج شدیم.

بیمارستان مال تامین اجتماعی بود و رایگان اما دکترها وجراح هاش کارکشته و همه استاد دانشگاه بودند و رسیدگی هم خوب بود سر ساعت میومدند بهمون سر می زدند مسکن و انتی بیوتیک تزریق می کردند و شیاف می دادند کنترل می کردند و اکثرا هم کلی کاراموز دنبالشون بودند و نگاه می کردند و یاداشت بر می داشتند

دکتر نوزادان هم هر روز برای کنترل بچه ها می اومد و واکسنهاشونو تزریق کردند و امپول رگام منم زدند همه کارها رو خودشون به ترتیب انجام می دادند و نیازی نبود کسی دنبال کاری یا دارویی بره تنها کار بابا در این مدت خرید غذا و اب جوش برای ما بود و موقع ترخیص هم فقط رفتیم از ایستگاه پرستاری دفترچه بیمه منو گرفتیم و تمام چون تمام کارهای ترخیص رو خودشون انجام داده بودند و به بابا گفتیم بیا بالا وسایلو ببر 

لااقل یک ذره از پولی که هر ماه به بیمه میدیم ، جبران شد. رفتن ما به این بیمارستان اتفاقی بود و من از عملم راضی بودم ولی سر سزارین قبلیم خیلی اذیت شدم 

اخرین مرحله سخت ماجرا راه 2 ساعته تو ماشین بطرف خونه بود ولی از اینکه دارم میرم خونه خوشحال بودم و به گل پسر اولی گفتیم ساعت 8 می رسیم تا اگر احیانا دیر رسیدیم چشمش به راه نماند 

داخل ماشین بابا صندلیمو خوابوند و منم دستهامو رو شکمم سفت حلقه کردم تا با تکونهای ماشین تکون نخوره و هر طوری بود رسیدیم خونه.

اخیش هیچ جا خونه خود ادم نمیشه. خدایا شکرت که همه چیز به خیر و خوشی تموم شد.

داستان پیدایش گل پسر دومی 20

بالاخره پسری زاییدم و نامش را " بهراد" نهادم تا انشاله مردی شود از نیک مردمان روزگار 


گذشت و گذشت و تلفن های خواهرم قطع نمی شد که چی شد؟بیام؟رفتی بیمارستان؟


سه شنبه رفتم بیمارستان پیش خانم ذاکری که مامای مسئول بخشه 

گفتم :این ترشحات نامعقول قطع نمی شه دردهام که نمی دونم خورده به جوون کی که شروع نمی شن چکار کنم؟

نوار قلب گرفت از بچه و بعد معاینه گفت: ترشحاتت از کیسه اب نیست نگران نباش برو خونه منتظر باش 

باز برگشتم و نشستم به انتظار و دیگه کلافه شده بودم

پنج شنبه شب بابا که داشت می رفت بخوابه بهش گفتم: فردا تولدته منم که کادو نگرفتم چطوریاس فردا جای کادو بچه تو بدم بغلت؟

گفت : باشه بده (از بس انتظار کشیده بود ونگرانی اونم از خداش بود) و خندید

گفتم : نخند هر چی می گم بسرم میاد دیدی یک دفعه فردا زاییدم ها

داشتم فیلم می دیدم ساعت 1 شب دردی زیر شکم حس کردم بیاد حرف زنداداشم افتادم : مثل اینه می مونه که بادی تو شکمت پیچیده و دفع نمی شه

درده همین شکلی بود و بیاد نوشته یکی از سایتها افتادم : درد زایمان با دراز کشیدن بدتر می شود

دراز کشیدم یکهو درده چندبرابر شد زود پا شدم و پوزخند زدم : مگه الکیه دارم توهم می زنم چند روزه منتظرم مگر میشه الکی الکی دردم بگیره

مدتی گذشت و باز دردی پیچید و کمی بعد رفع شد وقتی رفتم توالت لکه غلیظ خون دیدم ولی از بس این چند روز خوناب داشتم باز باورم نشد

کمی بعد باز دردی اومد و رفت چک کردم کمی خون دیدم

شک کردم پا شدم خونه رو مرتب کردم دستمال کشیدم و هر وقت درد داشتم راه می رفتم 

تا ساعت 4 و 45 دقیقه خودمو مشغول کردم رفتم تو تخت گفتم اگر بازم درد اومد بابارو بیدار می کنم 

تازه جامو صاف کرده بودم که درد شدیدتری پیچید کمی طول کشید تا رفع بشه

بابارو بیدار کردم گفتم:تولدت مبارک  پاشو کادوت داره می یاد من حالم زیاد خوش نیست 

ساعتو نگاه کرد و تایم گرفت درد بعدی که اومد به ساعت نگاه کرد و گفت : 15 دقیقه

گفتم : پاشو منو ببر حموم تا کارهامونو بکنیم و صبحانه بخوریم ،فاصله دردها کم میشه چون نازم خریدار داشت فعلا ، خودمو لوس کردم البته این اواخر تعادلم کمی مشکل داشت بخاطر شکل کج و معوج بدنم می ترسیدم تنهایی برم حموم پام سر بخوره شکمم بخوره در ودیوار بچم کج بشه

و طبق روال قبلی بعد حموم چایی گذاشتیم و صبحانه رو حسابی خوردم چون خواهرم گفته بود بخور که تو بیمارستان نمی ذارن بخوری 

بابا ماشینشو شست و وسایل بچه رو دوباره گذاشت تو جعبه و جوجه های گل پسرو هم تو جعبه گذاشت تا ببریم خونه مادربزرگ 

بابا اصرار داشت همون اول بریم بیمارستان الزهرا ولی من گفتم اول بریم بیمارستان خودمون تا ببینم در چه مرحله ایم؟

رفتیم بیمارستان و بعد معاینه گفت: 2 فینگر و دردهات درده زایمانه و انقباضات خوبه ولی 2 ساعت بعد بیا دوباره معاینه بشی اگر پیشرفت داشت برو بیمارستان الزهرا اینجا چون جمعه است متخصص ندارم و قبولت نمی کنیم

ماهم رفتیم خونه مادربزرگ گل پسرو و جوجه هاشو تحویل اونا دادیم 

خواهرم اونجا بود بهش گفتم : حاضر شو که این دفعه حتمیه

گل پسر گفت : نن جوون تا ناهار برگردین

نن جوون: چرا؟

گل پسر : اخه اینا واسه ناهار بازم اش می پزند

برگشتیم خونه و بابا باغچه رو سم پاشی کرد منم سعی کردم بخوابم چون کل دیشب رو بیدار بودم و خسته

2 ساعته که گذشت رفتیم بیمارستان و ماما هاپو بود تازه از خواب بیدار شده بود و چون جنبنده ای جز من و اون نبود تو بخش بدون روسری اومد شرح حالم مامای قبلی براش گفته بود 

گفت: تو 2 ساعت پیشرفتی نمیشه ولی اگر می خوای بازم معاینه ایت کنم

بعد معاینه گفت: همون 2 فینگره ولی نشت کیسه اب داری چرا بهت نگفتند

منم گفم : من از یکشنبه این وضعو دارم گفتند مال کیسه اب نیست

گفت: توکه قراره بری مرکز استان 2 ساعت راه داری تو مشینی هم بالا پایین میشی پیشرفتت سریعتر میشه همین الان از اینجا راه بیفت برو کیسه ابت هم پایینه خدای ناکرده پاره بشه تا برسی جنین زجر میکشه اصلا معطل نکن مامای قبلی چطور متوجه نشد تو باید همون موقع می رفتی

بعد پرسید:قیافه ات بنظرم اشناست

منم اون روز ازمایشو هاپوگریشو یادش انداختم

خواهرم هم اومد بیمارستان و اصرار که معرفی نامه بگیریم از ماماهه

هرچی گفتم بابا من که دارم می زام چه معرفی نامه ای ؟

باز رفتیم مامارو از خواب بیدار کردیم که بیا برامون برگه اوژانس بده

اونم گفت: الزهرا چون خیلی شلوغه الان برید با 2 فینگر بستری نمی کنند برید بیمارستان 29 بهمن ارومتره و بیشتر بهتون می رسند

ساعت 10 و 30 دقیقه راه افتادیم سمت بیمارستان 29 بهمن در مرکز استان و تمام این مدت دردها میگرفت و ول می کرد و چون قرار بر زایمان طبیعی بود با هیچ دکتر و جراحی صحبت نکرده بودیم بر طبق مثل قدیمی که زور با زائو هست تصمیم نداشتم چند میلیون بی  زبونو بریزم تو حلق کسی پس رفتیم بیمارستان 29 بهمن که برای ما کلا رایگان بود حتی امپول رگامش

ساعت 1 ظهر رسدیم بیمارستان و رفتیم اورژانس مامائی

کسی جز مریضو داخل بخش راه نمی دادند خواهرم و بابا بیرون ایستادند و من رفتم داخل

وضعیتمو گفتم مامای مسئول تا خواست معاینه کنه کیسه اب پاره شد و گفت: خانم این بچه مدفوع کرده باید بری سزارین

ناراحت و خشگمین شدم که چرا کیسه ابمو پاره کرد مجبور بشم برم عمل بهش گفتم : چرا کیسه ابمو پاره کردی؟

گفت : من نکردم خودش پاره شد 

زنگ زد به دکتر مسئول و شرح حال داد دکتره گفت:مریضو اماده کنید همین الان بره اتاق عمل 

ماما گفت: دکتر گفت همین الان باید بری اتاق عمل برای بچه خطر داره

گفتم : من نمیرم سزارین می خوام زایمان طبیعی کنم 

گفت : ما بعد سزارین زایمان طبیعی نمی کنیم 

گفتم : پس چرا از اول نگفتید منکه گفتم برای زایمان طبیعی اومدم

زنگ زد به دکتر گفت : مریض میگه نمی خوام سزارین بشم وقتی قطع کرد گفت: دکتر می گه اگر نمی خواد رضایت بنویسه انگشت بزنه بره ما طبیعی قبولش نمی کنیم

و من ونگ زدم: من نمی رم عمل

ماما چشماش چارتا شد: چرا داری گریه می کنی؟ چرا نمی خوای بری؟

گفتم : من می ترسم

گفت: همراهت کجاست؟ همراه اینو صدا بزنید بیاد

اونیکه گان اورد ترسید گفت:چی شده چرا داره گریه می کنه؟

ماما گفت:میگه نمی رم عمل می خوام زایمان طبیعی کنم و زنه  اینجوری نگام کرد

خواهرمو صدا زدند اومد و ماما براش توضیح داد وضعیتو و گفت:حالا که بچه مدفوع کرده داره زجر می کشه باید بره سزارین برش دارند تازه 2 فینگری اگر 5 فینگر بود تا یک ساعت می زایید نمی شه تا اون موقع صبر کرد اگر مدفوع بره تو ریه هاش براش مشکل ساز میشه و به مغزش اسیب می رسه

من دارم گوله گوله اشک می ریزم خواهرم گفت سزارین قبلیش خیلی اذیت شده می ترسه

ماما گفت : اون مال 8 سال پیش بود تازه اینجا با اون بیمارستان فرق داره ، اینکه نمی تونه تصمیم بگیره اینو ولش کن تو بگو چکار کنیم؟اماده اش کنیم یا رضایت می دید برید؟

خواهرم گفت : نمی دونم خودشون باید تصمیم بگیره و رفت از بابا پرسید اومد گفت : شوهرش میگه خودش هر چی بگه 

ماما گفت: حالا که شماها نمی دونید خودم تصمیم می گیرم زود باش لباساتو دربیار گان رو بپوش

من مشکوک و هق هق زنان لباسامو کندم دادم دست خواهرم در حالیکه طولش میدادم چون مشکوک بودم  راست میگن یا نه حتی به اینکه مدفوع کرده شک داشتم " تو اون بیمارستان اولویت با طبیعیه و بچه اولو اصلا سزارین نمی کنند مگر مجبور بشن"

ماما مدام می گفت خانم زود باش جراح منتظره

زنیکه گان رو اورد اومد کمکم کرد و دلداریم میداد :نترس اینجا با اون بیمارستان فرق داره اونقدر بهت مسکن میدیم اصلا نفهمی من خودم سزارین کردم اصلا هیچی نفهمیدم حالا می بینی و ...

وسایلمو خواهرم برداشت و رفت ماما راه افتاد منم دنبالش تا رسیدیم ایستگاه پرستاری پرستارا و بقیه ماماها خندیدند و گفتند: این بود میگفت نمی رم اتاق عمل؟

منم مثل گوسفندی که به مسلخ میره پوشک بدست سر به زیر با چشمانی گریان و دماغی قرمز با موهای پسرونه و کله لخت تو راهرو دنبال ماما دارم میرم تا بستری بشم

منو برد تو اتاقی که هیچ کس نبود گفت: برو رو یکی از تختها بخواب

در حالیکه دردهام شدید و طاقت فرسا شده بودند با این امید که هنوز هم وقت هست تا نرم عمل و خودم بزام عین بچه لجبازا کنار تخت ایستادم اون رفت و من موندم در حالیکه دعا می کردم معجزه ای بشه همین الان بزام نرم عمل

اونقدر ایستادم و ایستادم تا خسته شدم نشستم رو تخت

دردها که می گرفت کل جد وابام میومد جلو چشمم دیگه شوخی نداشتند باهام

اونقدر نشستم و درد کشیدم که خسته شدم و اروم و یواشکی دراز کشیدم

ساعت از 2 گذشته بود که پرستاری اومد رگ گرفت سرم وصل کرد و بهش گفتم نمی خوام برم عمل عصبانی نگام کرد و گفت : چرا الان میگی داد زد این میگه نمی رم عمل

صدای ماما اومد که چیزی شبیه " اونو ول کن " گفت یعنی دیگه حرفام پشیزی ارزش نداشت و میدونستند مغزم هنگ کرده دارم هزیان میگم

کمی بعد ماما اومد سوند وصل کنه حس کردم باز دردم شروع شد گفتم صبر کن دردم رفع بشه دستشو گذاشت رو شکمم انقباض نبود گفت : درد نداری و کارشو کرد

انصافا کارشون خوب و حرفه ای بود تا بفهمم چیکار می کنند تموم شد و دردی حس نکردم

گفتند مریض حاضره ماما گفت از اتاق عمل گفتند پره هستیم خودمون خبر می کنیم

همه رفتند من موندم و یک مریض دیگه اوردند 

از درد به خودم می پیچیدم ولی از بس گفته بودم نمی رم عمل صدامو بلند نمی کردم تا نگن پس چی شد تو که می خواستی خودت بزایی 

درد می کشیدم و سعی می کردم به چیزهای دیگه فکر کنم و مدام تو دلم می گفتم : بمیرید بیایید منو ببرید مردم از درد و مدام چشمم به ساعت بود 

تا اینکه ساعت 3 از اتاق عمل زنگ زدند بیاریدش 

انگار دنیارو بهم دادند از اینکه از دست این دردا راحت میشم پرستاریکه کمکم کرد لباس پوشیدم اومد منو با ویلچر برد سمت اتاق عمل

اقایی جوان از اتاق عمل اومده بود تحویلم بگیره

سزارین قبلی منو تو اتاق عمل با دستیار جراح که مرد بود تنها گذاشته بودند و من ازش ترسیده بودم چون داشت مثل قصاب وسایل جراحی رو رو میز می چید 

از پرستار پرسیدم : اونجا خانم هم هست ؟ گفت : اره و خیالم راحت شد.

پرستار تو ورودی بخش جراحی پرسید: می خوای همراهتو بگم بیاد خداحافظی کنی؟

گفتم اره

تو بلندگو پیج کردند همراه فلانی بیاد

خواهرم اومد گفتم بابارو هم بگو بیاد ببینم

کلی طول کشید تا بابا اومد چون تو حیاط بود و اقاهه منتظر درجا می زد 

وقتی بابا اومد حضار در صحنه منتظر خداحافظی عشقولانه ای بودند که من دستمو دراز کردم طرفش و گفتم خداحافظ و اونم دستمو فشار داد و گفت خداحافظ

به پرستار گفتم بریم 

اقاهه منوتحویل گرفت و درهای پشت سرم بسته شد.

منو برد تو اتاقی که هیچکس نبود و درد امونمو بریده بود رو لبه تخت نشستم و محکم دسته هاشو گرفته بودم و نفس نفس می زدم تا درده رفع بشه

دیگه دردهام شدید و طولانی شده بودند و خدا خدا میکردم هرچه زودتر برم اتاق عمل تا خلاص بشم ولی به روی خودم نمی اوردم و بیصدا با بدن مچاله از درد منتظر بودم و هر کی می اومد دقیق نگام می کرد چون کل پرسنل می دونستند یکی رو اوردند که گریه می کنه نمی رم اتاق عمل در حالیکه کنارم یکی بود که گریه می کرد منو ببرید سزارین و اخرش هم طبیعی زایید 

اقاهه اومد دید لبه تخت مچاله شدم گفت : برو عقب تر می افتی 

منکه وسط درد کشیدنم بودم حتی سرمو بلند نکردم 

فاصله دردها خیلی کم شده بود و در مدتی که اونجا نشسته بودم که شاید 10  دقیقه هم نشده بود 3 بار درد اومد و رفت اخرش یکی اومد گفت بیا بریم 

بعد اون همه سکوت وارد اتاق عمل شدیم تا از در رسیدم داخل یکی از پشت بندهای لباسمو باز کرد گفت برو بالا رو تخت 

همون لحظه موج دردی شروع شد گفتم بزار رفع بشه 

وقتی درد رفع شد رفتم رو تخت اون اقا با متخصص بیهوشی رفتند پشت سرم و ستون فقراتمو  چندبار ضدعفونی کردند بهم گفتند راست بشین جابجا شدم باز گفتند کج نشستی درست بشین

گفتم منکه نمی دونم چجوری نشستم اقاهه اومد راستم کرد و کمی به جلو خمم کرد که با اینکارش هرچی اب مونده بود ریخت بیرون

متخصص پسید: کمر درد دارشتی؟

گفتم :نه چطور مشکل دار بنظر میام؟

گفت : اره شبیه کسای هستی که کمر درد دارن؟

 پرستاری که اومد تو اتاق روبروم نشست گفت: تو مثلا می خواستی طبیعی بزایی؟

پخی زدم زیر خنده که متخصص بیهوشی گفت : نخندونش

منتظر درد وحشتناکی مثل 8 سال پیش بودم و ترس همه وجودمو گرفته بود اون موقع سه بار سوزنو داخل کمرم کرد و نمی تونست تزریق کنه  نمی دونم چی شده بود که مدام غر می زد و عصبانی بود که مگه بچه هم بچه می زاد؟

گرچه من 26 سالم بود ولی چون استخوان بندیم ظریفه فکر می کرد بچم هنوز و کلی سرم داد زد

خودمو برای درد تزریق اماده کرده بودم کمی درد و فشار و بعد گرمایی که تو کمرم حس کردم فهمیدم تموم شد و از بس تو فکر دردش بودم که نشنیدم گفت دراز بکش و اقای دستیار با عجله اومد و درازم کرد پاهام شروع به گرم شدن کردند و حس سبکی و بی دردی دلنشینی بدنمو فرا گرفت و تو دلم یواشکی خوشحال بودم که اومدم سزارین و دیگه مجبور به تحمل دردهای زایمان نیستم

جلوی صورتمو پرده کشیدند

نگران شدم نکنه بی حس نشم منو ببرن پرسیدم؟بریدید؟

اقای دستیار گفت:میخوای چیکار؟این بدن دیگه دست ما امانته خانم

بخاطر دیر دراز کشیدنم قسمتهای بالاتنه هم کمی بی حس شده بود و مدام در حال خواب و بیداری بودم

حرفای تیم جراحی در مورد بازی تراکتورسازی و حواشی ان بود تا اینکه شنیدم دکتر میگه: این می خواست طبیعی زایمان کنه؟ و بقیه خندیدند

حال حرف زدن نداشتم با خودم گفتم حتما بخیه های داخل شکمم جر خورده اینو گفت و صدای گریه پسرمو شنیدم

گل پسر دومی بعد مدتها انتظار ساعت 3:40 بعد از ظهر 1 خرداد 1394 به دنیا آمد.