نیمه های پیدا شده من

نیمه های پیدا شده من

حکایت من و گل پسرانم
نیمه های پیدا شده من

نیمه های پیدا شده من

حکایت من و گل پسرانم

داستان پیدایش گل پسر دومی 19

زائوی دروغگو 

در دوران بارداری یکی از عادتهای نامعقولم خوابیدن جلوی تلویزیون بود تا می رفتم تو تختم خواب از سرم می پرید جلوی تلویزیون که دراز می کشیدم به خواب ناز و شیرین می رفتم و هر موقع بابا بخاطر سرمای هال بیدارم می کرد برم تو اتاق از دستش ناراحت می شدم در حد جیغ و داد

صبح یکشنبه 27 اردیبهشت ساعت 5 صبح طبق معمول جلوی تلویزیون خوابیده بودم بخاطر فشار ناشی از جیش بیدار شدم 

وقتی برگشتم حس کردم خیس شدم چند لحظه بعد دوباره خیس شدم و چند بار تکرار شد تا لباس زیرم کاملا خیس شد

اب زلال و بی رنگی بود که نشانه نشت کیسه اب بود و بدش لکه خون و بعد خوناب که قطع نمی شد و دردی شبیه درد پریود تو کمر

رفتم بابارو بیدار کردم و گفتم پاشو که موقعش رسید

و کلی غر زدم که من هنوز نرفتم ارایشگاه و موهامو کوتاه نکردم ترجمه هام تموم نشده خونه رو تمیز نکردم ظرفای نشسته دارم و ...

اول از همه رفتم حموم و لباسای کثیفو ریختم تو لباسشویی و نشستم به ویرایش و پاکنویس اخرین فصل ترجمه هام 

وقتی تموم شد چایی گذاشتم و شروع کردم ظرفارو شستن و بابا هم انگاز زائو اونه رفت حموم و شروع کرد به جمع و جور کردن خونه و کارهای عقب افتاده و جمع کردن وسایلش از حیاط و شستن حیاط و مدام میگفت بریم بیمارستان و من بخاطر اینکه شیفت مامای هاپو تموم بشه می گفتم زوده 

ساعت 9 وسایل نی نی رو گذاشتیم صندوق عقب با فلاکس چای و ظروف و دمپایی برای بیمارستان من راه افتادیم سمت بیمارستان خودمون تا بعد مشخص شدن وضعیتم بریم بیمارستان الزهراء

مامای هاپو رفته بود و مامای مهربون  و خانم ذاکری که 8 سال پیش مامای بخش بود هنوز اونجا بود 

شرح حال گرفت و عقده 8 سالمو باز کردم و بهش گفتم خانم ذاکری سر پسر اولی پیشت اومدم و وقتی ازت پرسیدم دکتر راست میگه نمی تونم طبیعی بزایم سکوت کردی و من رفتم سزارین و الان خیلی پشیمونم ترسیدی به دکتره بگم چی گفتی ؟ خانم ذاکری سکوت کرد و بعد معاینه گفت : دتیلاسیون 1 فینگره 

زنگ زد به دکتره با وجدانم و بعد حرف زدن با اون با لحنی که سرد شده بود گفت : دکتر میگه اگر زایمان طبیعی می خواد باید دردها خودشون شروع بشه ما امپول فشار نمی زنیم بخاطر بخیه های سزارین قبلی و منم لحظه اخر میام بالای سرش

گفتم می دونم

ماما گفت : پس برو خونه دوش بگیر صبحونه بخور کاراتو بکن نشین یا نخواب فقط راه برو دردهات به 5 دقیقه رسید بیا برای زایمان

از بیمارستان یکراست رفتم خونه دوستم برای پیرایش سر و صورت به بابا هم گفتم برو سرکارت خبرت می کنم و دوستم مدام شوخی میکرد پس کی میزایی تو؟

منم نگفتم شروع شده و موهامو کوتاه کرد در حد شانه هام چون حیفش می اومد از ته بزنه 

اومدم خونه با خیال ذوق شوهرم ، ولی تا دید گفت برگرد برو از ته بزن منکه گفتم نزنشون حالا که زدی از ته بزن

برگشتم رفتم از ته زدمشون شدم پسن خونه (پسر + زن)

خوناب ادامه داشت در حدی که مدام نوار بهداشتی عوض می کردم و قرار شد فقط به خواهرم که شهر دیگری بود بگیم که اماده باشه همراهم به بیمارستان بیاد و لحظه های اخر به مادرهامون خبر میدیم

خواهرم تا عصر کارهاشو جابجا کرد نزدیک شب رسیدند شامو خوردند شوهرو بچه هاش رفتند و ما موندیم و انتظار و من و شکم گنده ام که از صبح سرپا بودم و مدام راه می رفتم تا بچه زودتر بیاد پایین

راه رفتم و راه رفتم تا شد 2 شب و دردهام بیشتر نشد فقط کف پاهام درد گرفت و خواهرم که چشماش به من بود که کی شروع میشه

اخر سر گفتم دیگه نمی تونم راه برم برم بخوابم؟

خواهرم هم که دیگه چشماش باز نمی شد گفت باشه و هر سه میت وار افتادیم خوابیدیم

صبح که بیدار شدم همه دردهام رفع شده بود و فقط ترشحات زیادم سر جاش بود

به بابا گفتیم برو سرکارت خبرت می کنیم و هرچی خواهرم می گفت بریم بیمارستان ببینیم چی شد ، می گفتم ماماهه گفته دردهات به 5 دقیقه رسید بیا اگر بریم دعوام میکنه و  شوهرخواهرم مدام زنگ می زد حالمو می پرسید و اینکه بچه بدنیا اومد؟

و ما دوتا پخی می زدیم زیر خنده و من از خواهرم خجالت می کشیدم که چوپان دروغگو شده بودم

بابا هم مدان نگران زنگ می زد و باز می خندیدیم و من مدام راه می رفتم و باز خبری نمی شد و چشم خواهرم مدام به شکمم بود و التماسش می کردم : تورو خدا به کسی نگی ابروم می ره و مدام خدارو شکر می کردم به کسی نگفتیم و خواهرم سکوت می کرد چون میدونستم سوژه نابی برای خنده اش گیرش اومده و من تو رودربایستی می ذاشتمش تا ازش استفاده نکنه و این به مذاقش خوش نمی اومد 

 تااینکه مادرم زنگ زد پرسید :طوریت شده؟

گفتم :نه 

گفت : پس خواهرت واسه چی اومده نگرانت شدم

مجبور شدم بهش بگم 

نگو مادرم زنگ می زنه خونه خواهرم دخترش میگه رفته خونه خاله و ما لو می ریم

بازم عصر شد و خبری نشد خواهرم گفت امشب هم می مونم خبری نشد فردا می رم هر وقت خبری شد خبرم کنید بیام ولی از بس شوهرش زنگ زد سراغ بچه رو گرفت گفتم بابا آبرو نموند منم که معلوم نیست کی بزام پاشید بریم

خواهرم رو بردیم رسوندیم خونه شون شامو خوردم برگشتیم خونمون و نشستیم که دردای بلاگرفته شروع بشن



داستان پیدایش گل پسر دومی 18

وجدانهای بیدار 

جواب ازمایش قندم خوب بود بیخودی سوراخ سوراخ شد دستهام

بعد عید قرار بود برم مرخضی زایمان که نشد از بس کارای دفتر زیاد بود تا اخر فروردین رفتم و دو سه روز هم اردیبهشت وقتی خیلی شلوغ بود

از اول اردیبهشت خونه نشین شدم  و کارم رسیدگی به جوجه های گل پسر و ترجمه پروژه دوستم شد

هر هفته می رفتم کنترل و هربار دکتر وقت سزارین برام تعیین می کرد و هر بار می گفتم نمی یام می خوام طبیعی بزام و هر هفته دکتر می گفت :نمی تونی تحمل کنی و هربار بیشتر لجم می گرفت که می زامش

برای 27 اردیبهشت وقت سزارین داد و گفت فکراتو بکن خواستی بیا

14 اردیبهشت ،دوشنبه رفتم زایشگاه الزهراء که مرکز اموزش درمانیه و اولویتشون با زایمان طبیعیه پرونده باز کردم تا موقع زایمان برم اونجا زایمان کنم

23 اردیهشت چهارشنبه ، وقت کنترلم تو بیمارستان خودمون بود 7 صبح بابای گل پسران رفت شماره گرفت قرار شد زنگ بزنیم نوبتمون که شد بریم بیمارستان

ساعت 1زنگید زود اماده شو که دکتره داره میره مسافرت دیگه نیست

با عجله لباس پوشیدم و هرچی زور می زدم شکمم نمی ذاشت جورابامو پام کنم تو ماشین هم بخاطر سرعت بالا حالم بد شد وقتی رسیدم منشی گفت دکتر داره میره نمی دونم بهتون وقت برسه یا نه و حالم از استرس بدتر شد و داخل اتاق هم که رفتم دکتره مدام به منشی می کفت تموم نشد من دیرم شده دارم میرم و حالم دیگه بدتر و بدتر شد 

دکتر وقتی سرشو بالا گرفت و منو دید پرسید چی شد ؟ چرا اینطوری هستی؟

گفتم : حالم بده همیشه اینطوری میشم امروز از بس باعجله اومدم بدتر شدم

فشارمو گرفت 13 بود پرسید استرس داری؟

گفتم اره دیر شده (منظورم جمله خودش بود یعنی خودت عامل فشاری)

گفت ازمایش می نویسم الان برو نیم ساعت بعد هم برو بلوک زایمان فشارتو بگیرند اگر پایین نیومد باید ختم حاملگی بکنیم

منم تو دلم گفتم ززززززززرررررررررهووووووووو نمیام سزارین خودم می زامش

رفتم ازمایشگاه بیمارستان عد 1 ساعت جواب اومد اوره و کراتین در حد بسیار بالا 

مامای بخش جواب رو تلفنی به دکتر گفت بعد اعلام کرد : خانوم شما احتمالا کلیه هات از کار افتاده

من  پس چطور تا امروز خبری نبود الان یکهویی اینطور شد من کلیه هام سالمه دوباره نوشت رفتم  ازمایشگاه بیرون

ازمایش رو تکرار کردم ایندفعه جواب خوب بود 

ماما دوباره تلفنی با دکتر حرفید و دکتر بسیار وظیفه شناس ما سفارش ازمایش دیگه ای رو داد تا علت بدحالیمو کشف کنند  که 9 ماه تمام درگیرش بودم و مدام شکایت داشتم و ایشان و دکترهای قبل ایشان به هیچ جای مبارکشان نبود تا امروز   

فکر پله های ازمایشگاه و مسیر رفت و امد و سختی نشستن تو ماشین کلافه ام کرد و به ماما گفتم :خب همه رو یکجا می نوشتی یکبار می رفتم 

یکهو هیولا شد و توپید : خانم این ازمایشو از رو جواب این ازمایش نوشتم منکه نمی خوام شما هی برید بیایید بعد دفترچه انداخت جلوم و گفت : بیا

دفترچه رو برداشتم و ناراحت و عصبانی اومدم به بابا گفتم منو ببر خونه دختره پاچمو گرفت نمی رم ازمایش اینا منو مسخره کردند اینا یک چارت درمانی دارند ادمو می ذارند اولش هرجا که با حال ادم مطابقت داشت میگن این مرضو داری من اگر تو این نه ماه دووم اوردم این چند روز هم دووم میارم تازه بعد اینهمه گفتن که حالم بده یادشون افتاده ببینن چمه فقط می خوان درازم کنند شکممو پاره کنند اینا همه فیلمشونه حال بد من از حاملگیه خودش رفع میشه

خلاصه بعد 5 ساعت گرسنگی و دوندگی رفتم خونه خوردم و خوابیدم  و ... تو هیکل هرچی دکتر بیخود و مامای هاپوئه



داستان پیدایش گل پسر دومی 17

چرخ گردون 93/12/17 یکشنبه

جمعه 15 اسفند 93 ساعت 1 بعد ازظهر: 

حرکاتی ناموزون در سمت پهلوی چپ و همزمان حرکت ارام  و با وقار شی ای گرد در سمت پهلوی راست بطرف پایین 

این حرکات هر 10 دقیقه یکبار تکرار می شد و حرکات نا موزون سمت چپ رفته رفته بالاتر می امد و حرکت گوی گردالو رفته رفته پایین تر می رفت تا اینکه ساعت 2:30 خوابم برد 

وقتی ظهر بلند شدم زیر شکمم و کمرم حس سنگینی داشتم و زیر معده ام  حرکات پاشنه پاهای نی نی گولوی عزیزدلم  و دقیقا پشت نافم حرکات موزون دستهاش رو حس می کردم 

بالاخره در پایان هفته 29 بارداریم پسرکم چرخید 

خسته نباشی دلاور

داستان پیدایش گل پسر دومی 16

زندگیم شیرین شده 93/12/10 یکشنبه

جواب ازمایش دو روز بعد رسید 

شیرین زنی شدم واس خودم 

با لب و لوچه اویزوون بردم نشون دکتر دادم :قندت بالاست 

من : میدونم 

اینبار ازمایش 3 ساعته نوشت با کلی ازمایش دیگه برای بدحالیم 

صدای قلب نی نی گولو رو گوش کرد و گفت : بنظرم بدنت خیلی خسته است بنویسم برو مرخصی 

من : نه الان برم عیدیمو نمی دن بعد عید میرم 

فرداش صبح گشنه و تشنه و مظلللللللللللللللللوم و نه معصوم رفتیم ازمایشگاه 

ناشتا خون گرفت پرسید سرم زدی؟ گفتم نه جای سرنگ پریروزیه 

نفهمید چی میگم و سکوت عاقل اندر سفیه کرد 

یکساعت بعد از اون یکی دستم که دو تا سوراخ سرنگ روش بود خون گرفت 

بیچاره فکر کرد تزریقیم ولی بازم چیزی نگفت 

یکساعت بعد از این یکی دست قبلیم گرفت 

بار سوم از اون یکی دستم گرفت رگ بیچاره دیگه نتونست طاقت بیاره خونش فواره زد بیرون  

خانومه رفته بود بیرون کلی با دستمال فشارش دادم بزور بند اومد 

بار چهارم از این یکی تر دستم خون گرفت این رگم هم دیگه نتونست خونش زرتی زد بیرون 

خانومه هل شد کلی پبنه چپوند روش و فشار داد  گفت: خواستم از این رگ نگیرم ها؟ 

گفتم: مگر رگ دیگه بود بگیری؟ خندید  

جفت دستام سولاخ سولاخ شد گفت: دستات همش زخم شد 

- عیب نداره جوابش خوب بیاد مهم نیست ،این سه ماه هم بگذره راحت میشم (اره جوون خودم تازه شروع میشه)  

جوابش موند واسه 13  

از اونروز تا حالا قند نخوردم عوضش انجیر خشک و خرمای زرد خریدم شکم چرانی می کنم

داستان پیدایش گل پسر دومی 15

اغاز 7 ماهگی 93/12/3 یکشنبه

دیروز رفتم دکتر 

کلی جمع و تفریق انجام داده بدون اینکه سرشو بلند کنه یک نگاه به شکم افسایدم بندازه میگه: 20 هفته و 6 روز 

بنده :  فکر کنم 27 هفته و 2-3 روزه امه 

باز حساب کتاب می کنه : 27 هفته 

بنده :  

یکبار دیگه چرتکه می ندازه : 27 هفته و 3 روز 

بنده :  

می پرسه : امپول رگام زدی؟ 

میگم: نه 

می پرسه :رفتی ازمایش قند؟ 

میگم : نه 

بابا خدا باباتو بیامرزه تو کی نوشتی من نرفتم؟ اخه مثلا دکتر توئی  

مگه سرخود باید می رفتم؟  مگر نه اینکه این هفته وقتشونه 

خلاصه نوشته امپولو گرفتیم زدیم تو رگ ک....ن 

فردا صبحش قرار شده بابا پاشه فردا اول صبح بره نوبت بگیره ازمایشگاه بعد بیاد منو ببره بعدترش بیاره خونه صبحونه بخورم بعدترترش ببره سرکار نون در بیارم 

هرچی منتظر میشم کسی نمیاد بیدارم کنه صبحش 

میرم بیرون  

بابا چمبره زده رو سفره صبحانه حالا نخور کی بخور 

نن جوون : رفتی نوبت گرفتی برام؟ 

بابا: نه خیلی گشنمه  

نن جوون : پس کی میری؟ الان نوبتا پر میشه نمی گی من تا کی باید گشنه بمونم؟ 

 میره نوبت میگیره شماره 2 هستیم بدو بدو میاد منو می بره  

وقتی خانم منشی میاد شماره 1 میره جلو با افتخار میگه من نوبت اولم 

خانومه دفترچشو میگیره نگاه می کنه میده دستش: خانم اعتبار نداره برو ببر بزن بیار 

من و بابا  میشیم نوبت اول 

خون میگیره جاش یک شیشه گرد سفید میدن دستم میگن: پر اب کن بخورش یک ساعت بعد بیا 

بابا زور میزنه تو این یک ساعت بره سرکارش سر بزنه برگرده منو هم با خودش ببره 

خانومه میگه : نه همین جا بمون شاید فشارت رفت بالا 

بعد یک ساعت دوباره خون میگیره میگم: برم بعد بیام؟ 

خانومه: نه بمونی بهتره 

ما هم حرف گوش کن میریم ، بابا سر کار ، من خونه مادربزرگ 

بعد یکساعت دوباره برمی گردیم خون میگیره و خلاص 

سر راه نون سنگک داغ با کلی سنگ تزئینی روش میگیره بابا 

صبحانه رو می خوریم و هر کی میره سر کار خودش پی روزی زن و بچه هامون