وقتی همه خوابند اینوری میشم اونوری میشم حوصله ام سر که می ره پا میشم راه میوفتم تو خونه اول اوستا کریم رو راضی می کنم بعد می چپم تو اشپزخونه بعدش می رم تو حیاط اسمونو بررسی می کنم شاید کشفی چیزی کردم بعد از ترس صبح شدن که باید برم سرکار می دوم تو رختخواب و بزور هم که شده می خوابم تا خود صبح از این پهلو به اون پهلو میشم ساعت که زنگ می زنه با خیال راحت می گیرم می خوابم
دیروز گفتم اینطور که نمیشه بذار یک ویاری از خودم در کنم سفارش ماهی تازه دادم
بعد از ظهر بابای حال گل پسر و اینده نامعلوم جان با دوتا ماهی اومد چاقو گرفتم دستم و شکمشونو پاره کردم توش پر تخم ماهی بود دادم در اومد : خاک بر سرتون اینا که حامله اند ؟ بابا : عیب نداره اونا بچه ماهی میخرن می ریزند تو استخر ! موندم تو استدلالش از حرفم من چی میگم این چه فکری می کنه تازه یادم میاد اینا که هنوز تخم کامل نیستند دست می کنم کل امعا و احشا رو میریزم بیرون دستامو می بینم پر خونه میگم : خاک بر سرم منکه ار داعش هم بدترم ماهیها رو ذغاله مثل گربه دزده کنار اجاق منتظرم بابای اینده میگه : اونجارو گربه هه رو ! بوی ماهی که در اومده از دیوار اومده تو حیاط دنبال ماهی می گرده گیر افتاده تو حیاط میگم نزنیش ها تو شکمش بچه داره (دیوانه همه را به کیش خود پندارد) میرم در حیاطو باز می کنم میگم : پیش پیش گربه هه شاد و خرم بدو بدو میاد پیشم به هوای ماهی میگم برو بیرون میره بر میگرده با ذوق و شوق دنبال ماهی تو دستم که درو می بندم روش می مونه تو خوش خیالی لحظه اخر متوجه قلنبه ای زیر دمش میشم میگم : گربه هه نر بود که من میگم نزن حامله است بابای اینده میگه : بهر حال شکمش بزرگ بود بچه داشت!!!! ماهیهارو تو سینی بزرگ وسط اتاق گذاشتیم با دست افتادیم به جونشون بابا میگه : تو هر از گاهی هوسی کن ما هم خوش به حالمون بشه صدای گربه بازم از حیاط میاد جیگرم کباب میشه براش میگم : زود ماهیهارو بخورید پوستشونو لازم دارم همه رو میریزم تو نایلون درشو محکم می پیچم تا پس فردا بذارم تو اشغالها میگم : یک وقت نرید اینارو بدید گربه هه بخوره پر رو میشه دیگه از خونمون نمی ره
خندیدم و با خودم گفتم : هه هه چه بی مزه
چند دقیقه بعد بفکر فرو رفتم : خوب اگر بشه مگه چی میشه؟
چند دقیقه بعدتر : اصلا من چیم از بقیه زائوها کمتره ؟ می زام خوبش هم می زام
تا بابای اینده از سرکار اومد بدو بدو رفتم پیشش و گفتم : بیا یک بچه درست کنیم دختر باشه و من اسمشو بذارم مهشید
آقای پدر که معلوم نبود از درست کردن دخترمان ذوق مرگ شد یا خود دخترمان ، شدیدا موافقت نمود
و این چنین شد که افتادیم به تلاش شبانه روزی
این یکی تازه بدنیا اومده
امروز دقیقا 43 روزه است والان رو پاهام داره تکون تکون میخوره
شدیدا عاشق منه و وقتی صدامو میشنوه،دهنش خودکار باز میشه بنظرم داره بخاطر همه زحماتم ازم تشکر می کنه و اصلا هم ربطی به شیر و شکم نداره
وقتی غرق خوابه می خنده طوریکه خرکیف میشم باهاش می خندم وقتی بیدار میشه صورتش مثل صورت ببر چین چین میشه کبود میشه و با اخرین ولوم نعره می زنه و مثل موش دنبال سوراخی ام که از دستش قایم بشم
عاشق انگشتای پاهاشم خیلی لطیف و نازند
انگشتای دستاش هم همیشه بسته است داره یوگا کار می کنه